سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای          

 آهسته می تراود از ای غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام هنوز پشت شیشه هاست        

 دارم هوای گریه ،خدایا بهانه ای ...

 

بچگیم تو انتظار گذشت.تو انتظار یه آینده ی بزرگ. توانتظار بزرگ شدن و موندن.

دلم هوای کفش های به قول خودم تق تقی مامانم و کرده.لذت بزرگ شدن با اون کفش ها و بستن یه روسری و گرفتن یه کیف که قدش از من بلند تره و راه رفتن و صدای تق تق یه آدم بزرگ ...

 لذت سر و کله زدن با قاشق چنگال های یه وجبی  و غذا درست کردن واسه آقای خونه و در کردن خستگیش و تمرین یه زندگی بزرگ با دست های کوچیکم  هنوز تو وجودمه.هنوزم تو دلمه.

یادش بخیر...

چقدر با دقت این کارا رو میکردم تا مبادا چیزی از قلم بیفته و بزرگ شدنم کامل نباشه.

انجام دادن یا عالمه کار های بزرگ با وجود کوچیکم خیلی زود بزرگم کرد.

اما زندگی اونی نبود که واسش تمرین کردم

 الان که بزرگ شدم میبینم که دنیا انقدر بزرگ نیست که برای دیدنش منت کفش های مادرم رو میکشیدم تا ببینم اونورش چه جوریه.انقدر بزرگ نیست که واسش صدای آدم بزرگا رو در بیارم.

الان که بزرگ شدم میبینم که دنیا انقدر بزرگه که اگر حتی تمام کفش های مامانم و هم جمع کنم و همشونو با هم بپوشم،بازم دیده نمیشم.

الان میبینم که اگر تمام کاسه بشقابای دنیا رو هم جمع کنم و توشون غذا های رنگا رنگ درست کنم ،اگر تمام خونم مرتب باشه،اگر تمام چیزایی رو که تو کتابا خوندم و انجام بدم،اگه بهترین خانوم دنیا هم باشم،باز هم خستگی مرد خونه در نمیره.اصلا مردی نیست،خونه ای نیست.هیچی نیست.

الان که بزرگ شدم میبینم که با اون همه احتیاط،باز هم یه آدم بزرگ کامل نیستم.بازم یه عالمه کم دارم.

 الان فقط خستگی تو دلمه.تو وجودمه.خستگی با یه بچگی بیهوده....با یه انتظار مسخره.

اون موقع ها که بچه بودم،تمام روزهام به عشق بزرگ شدن میگذشت....

الان که بزرگ شدم،روزهامو با چی گول بزنم و دلشونو به چی خوش کنم؟

ای خدا...

با اون همه انکار مامان بابا،فقط به اصرار تو اومدم اینجا.حالا بیا و جمعم کن.بیا و یه چیزی بیار که گولشو بخورم.دیگه خسته شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد