آرزو

من بودم
          آنکه
               تار می‌تنید. 


دلم از شوق پریدن می‌تپید

و چشمانم
             کم‌کم
        در زیر پرده سپید
خاک می‌شد.



بهار که آمد،
           پیله‌ای بودم
که پروانه نشد.

رویاهات

تو این مدت خداییتو خیلی خوب به رخم کشیدی.

پر از دردم.

...

...

...

این بود خداییه تو؟



دنیای من

به چه خوش باشم من ،
به چه دل بازم من،
به زمینی که در آن سبزه نمی روید باز ؟
به زمانی که دگر بار سر ثانیه ماند ؟
یا به اندوه دلم؟
به کدامین رویا؟

چون در این ساعت تنگ ،
چون در این برزخ دور ،
با دلت راز و سخن ها گفتم
خنده ها سر دادم
اشک ها را خوردم ،
به خیال تو در اینجا حلواست؟
چه چه بلبل مست ،
آسمانم زیباست ؟
به خیال تو سرایم آبی ست؟
روز هایم همه نور ،
شب من مهتابی ست؟

تو چه میدانی ز من ؟
که درون قفسم تاریک است
که نفس ها سرد است
که ستون های سرایم ...
چه بگویم
بند است.
که دلم...
آخ،دلم
آخ دلم
پر درد است

زیر باران نگاهم چتری ست
که در آن نقش نگاهم آبی ست
من برای تو زدم،
که به آن خیره شوی،
ونپرسی ز هوای قفسم.
و نگیری خبر از آه و تبم
و بخوانی که دلم خوشبخت است

و ندانی که من این جا هستم،
پُر ِ از تنهایی
پُر ِ از در بدری
پُر ِ از ....


تو بخوان خوشبختم!