گفته بودی که تو تمام شعر ها.تو هستی.آخرین بار یادته؟یه جور قول.

"دل من را به چه خوش کردی ای یار قدیم ؟"

اما چرا.آهنگ شعر هایت تیره.و رنگشان.تلخ است؟

"به تو ؟!
ای شک بزرگ
ای تو که ساده ترین سادگی ام را بردی
به تو ای همه یاد ، همه خوب
دل من را به چه خوش ؟
به همین چند نوشته
به همین چند غروب
که تو پیشم بودی
و من هم عاشق تو ؟
دل من را به همین ؟"

نام گمشده را یادت هست؟من شعر هایم که من هست و من نیست؟توی آشنا؟به دنبال اویی که کو؟او کجاست؟در کنار دل تو؟...

"دل من چیست مگر !
غم دوری کم نیست
غم تو
و دگر چیست که باید بکشم
و دگر چیست که باید بپذیرم
که نیستی
و من هم پر از شرم
و از تو خالی
که تو می خواهی
که چرا ؟
و من از دور خوشم
مثل آواز دهل
و من از دور که باید ببوسم تو را
و من از نزدیکی تو ..."

من هستم.....بی آنکه باشم.وتو... بگذر.ای آشنا با تنم.ای غریبه با دلم..در این سکوت سنگین.فریادم را بشنو.می شنوی؟.پر از پژواک فریاد های توام.آه ای غریبه با دلم...

"حس خوبی نیست
حس اینکه باشی
مثل یک خاکی زشت
مثل یک هرزه گل زشت و پلید
که فقط ...
از دور سفیدی لذیذی دارد"

 تو دیر بازیست که از تنم گذشته ای .مثل یک خاکی زشت.مثل یک هرزه ی گل.مثل من؟که از دور سفیدی لذیذی دارد؟ ولی از نزدیک پر  از زرد  سیاه ....نه؟

"ولی من ...
ولی من خوبم ... من ...
من همینم ... پر عشق ...
من همینم
پر نور
پر حرف "

فریادم را بشنو.تا در زمان اندک ریاد.با دلم باشی.می توانی؟  
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد