سنگ

دوسش داشتم. با شعرهاش فال زندگیمو میگرفتم.انقدر توی بیت هاش دنبال حرفهام گشتم که دنیام و توش گم کردم.پیداش نکردم.دنیام تو دنیاش گم شد.انقدر گشتم که خودشم گم شد.

 بی دنیا  راه رفتم.مثل یه شیشه ی خالی.دنیا رو گشتم .چقدر دنیا...

بعضی دنیاها برام خیلی کوچیک بود.پَُرم نمیکرد.بعضی دنیاها خیلی بزرگ بود.باید تیکه تیکه ش میکردم تا اندازم میشد.بعضی دنیا ها خوب بودن.اندازه اما مغرور.میخواستن خوارم کنن.بیچارها نمی دونستن منِِِِِِِِ بی دنیا چیزی براشون ندارم.بعضی دنیاها خیلی مهربون بودن.به زور میخواستن چند تا دنیا یدکی بهم بدن.بعضی دنیاها ترسو بودن.ازم فرار میکردن.بعضی ها هم کاملا خوب بودن اما دنیای من نبودن.

گشتم وگشتم تا تَرَک خوردم.ترسیدم.دوست داشتم برگردم و بی دنیا بسازم.میخواستم دوباره یه دنیا بسازم.می خواستم برگردم .از کدوم ور اومدم؟کدوم ور برم؟راه کو؟گم شدم.توی دنیا ها گم شدم.دنیا ها گمم کردن.گفتم چشمامو میبندمو با دلم راهو پیدا میکنم.بستمو رفتم.رفتم .احساس میکردم دارم سبک میشم .احساس میکردم داره ازم کم میشه.رفتم.چقدر سیاه.چقدر تاریکی.یادم اومد از تاریکی میترسم.واستادمو چشمامو باز کردم.چقدر دنیا دور و برمه. من نیستم.کجام؟چی شدم؟کجا موندم؟موندم؟برگشتم.چقدر خورده شیشه.اینا منم؟منم.ای وای.هر دنیایی داره یه تیکه ازم بر میداره.بدید.پس بدید.من میخوام دنیا بسازم.شما که دنیا دارید.

هر چی گشتم فقط تونستم چند تا تیکه از خودمو جمع کنم.کم بودم.چیکار کنم؟دیدم چشمام هست.گریه کردم.چقدر اشک توی چشام بود!

دنیاها تعجب کردن.انگار تا حالا اشک ندیده بودن.فکر کنم دلشون برام سوخت.یکی یکی تیکه هامو پس آوردن.آوردن و رفتم.موندم.حالا چیکار کنم؟چه جوری سر همشون کنم؟گفتم من که میخواستم دنیا بسازم این که کاری نداره.ساختم.تیکه هارو گزاشتم کنار هم .کم کم شکل گرفت.داشت شبیه خودم میشد.تموم شد.ولی چرا کمم؟وای نیست.دلم نیست .کو؟گشتم...گشتم...گشتم...نیست.چیکار کنم؟با چی پرش کنم؟کجا رفت؟.

اومد.همون بود.همون دنیای مغرور.خندید.گفت دیدی یه چیز داشتی نمیدادی؟
گفتم اون چیز نیست.دله.گفت خوبه من نداشتم.شد مال من.گفتم نه.من ندارم.پس من چی؟گفت تو مهم نیستی.تو که دنیا نداری پس اصلا نیستی.رفت.

موندم...موندم...موندم...جاش خیلی خالی بود.ازش باد رد میشد سردم بود.موندم...بارون اومد.چکه کردم.پر آب شدم.آب بارون.آفتاب شد.هنوز خیسم.پُرم.داشتم گریه میکردم تا آب بارون رو خالی کنم که چشم خورد به یه تیکه سنگ...سنگ؟چقدر شبیه دله.موندم.گفتم بعد عوضش میکنم.فقط سوراخمو پُر میکنم.وقتی دنیامو ساختم عوضش میکنم.برش داشتم.بزارم؟

میزارم.انگار یکی اونو برای من بُرش داده.اندازه ی اندازه

پُر پُر شدم.حالا میتونم برگردم.دویدم.دویدم تا رسیدم. آشنا بود.ولی هیچ احساسی بهش نداشتم.چرا؟گفتم مهم نیست.دنیامو میسازم.

ساختم.ولی سخت.چرا؟مهم نیست.من میسازم.ساختم.اینا کین؟چرا منو منت میکنن؟چرا به پام میفتن؟مهم نیست.من میسازم.

چرا اون گریه میکنه؟چرا نمیفهمم؟مهم نیست.من میسازم.ا

ینا چیه؟خاطرست؟اینارو کجا بزارم؟بریزم دور؟نه ول کن.میزارم همون گوشه موشه ها.من فقط میسازم.....

تموم شد.دنیا مو ساختم....

وای.دیدی چی شد؟دلمو عوض نکردم.مهم نیست.من حالا دنیا دارم.بزار باشه.

ولی اون سنگه.خُب باشه مهم نیست.من دنیا دارم. بزار باشه.

آخه ....

بزار باشه.

باشه

چقدر دنیا دورمه.خوبه.من از همشون سر ترم.خوبه.همه یه جوری نگاهم میکنن؟.من از همشون سر ترم.چرا منو میبینن پچ پچ میکنن؟من از همشون سر ترم.

این شعر چقدر آشناست:

طنز تلخیست به خود تهمت هستی بستن

آنکه خندید چرا؟...

آنکه نخندید چرا؟...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد