مرداب

دلم انقدر بیتاب دریا گریه کرد که دریا شد . دریای بدون ساحل . بدون موج . دریای بدون آسمون . گوش ماهی . حتی خالی از یه جفت جای پا .

دلمو به هوای دریا شدن بردن اما جز مرداب هیچ چیزی نسیبم نشد.   شد مردابی که روحشو بخشید تا تنها نمونه ولی مرد. مردابی که به عشق رنگ آبی آسمون اومد ولی نصیبش  رنگ خاکستری ابرها شد .
شد جای یه مشت نیلوفر مغرور و خود خواه .  شد جایی که همه برای رسیدن به نیلوفر بی تفاوت یا شاید بی رحمانه خیلی راحت و سخت  ازش میگذرن . جایی که ریشه و زندگی تمام نیلوفرها تو دل اونه.
 مردابی بودن و موندن خیلی سخته. سخته از دور سایه ی  یه دل  ببینی که به تو نگاه میکنه  اما وقتی میرسه بفهمی خیره به نیلوفرته . سخته روی دلت وا ستن تا بتونن یک لحظه دل نیلوفرتو لمس کنن . سخته آرامشتو ازت بگیرن و برای نیلوفرت دنیا بسازن .  سخته وجودتو برای حیات چیز دیگه ای بخوان . سخته
 عمریه دارم به مردابم  میخندم.نه از شوق.نه از شادی.نه.

از تنهایی.از بودن.از موندن. میخندم چون میترسم. از نیلوفر. از سایه ی دل  . از اشک . میترسم گریه کنم و زیاد شم . بزرگ شم . اونوقت بیشتر غرق میشم.من از غرق شدن میترسم . و تو هیچ وقت نمیفهمی. . .

خسته ام از دل های دریایی که برای کشتن تنهایی هام منم میکشن.

خسته ام از دستهایی که برای بیرون کشیدنم میان اما غرقم میکنن.

و تو هیچ وقت اینها رو نمی بینی . . .

پس برو و هیچ وقت نیلوفرم را بو نکن.
برو و هیچ وقت نگران عمر خاکستری ام نشو.



   مرا با برکه ام بگذار
              دریا ارمغان تو . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
امین یکشنبه 7 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:27 ق.ظ http://delstory.com

نمیشه این جا کامنت خصوصی گذاشت. حیف....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد