خر

گفتم :

خسته ام

در کوچه ات

هوایم را داری؟

خندید

...

و صدای کهنه فروش با فریاد:

دماغ سوخته خریداریم

اسمشو تو بزار

 دیشب چشم افتاد به توپم.نگاه کردم دیدم قلقلیه .اما سرخ و سفید و آبی نبود.سیاه بود.زدمش زمین اما هوا نرفت. هیچ جا نرفت. از زانو هام بالا تر نیومد.چه برسه بره پیش خدا . من این توپ رو نداشتم.داشتم هم فرقی نمیکرد.مشقام هم هیچ وقت نمی نوشتم.دوست نداشتم.بابام بهم عیدی داد؟نه.فکر نکنم.اصلا نمیدونم از کجا آوردمش.نمیدونم کی بهم داد.اما میدونم عیدی نبود.بابامم نداد . این مهم نیست.مهم اینه که من یه توپ قلقلی دارم که سرخ و سفید و آبی نیست. بلدم نیست هیچ جا بره.

اون موقع اولین بار که دستم گرفتمش این شعرو براش خوندم.اون موقع نمیدیدم که توپم سیاهه.تو ذهنم تمام توپ ها سرخ و سفید و آبی بود.همشونو وقتی مینداختی بالا .میرفتن پیش خدا.اون موقع ها خدا خیلی نزدیک بود.فاصله ش قد یه توپ بود که سر خ و سفید و ابی هم بود. وقتی که واسش شعر می خوندم بابام هم پیشم بود.اون موقع فکر می کردم تمام توپ های دنیا رو باباها عیدی میدن.توپ های قلقلی که سرخ و... .

الان وقتی دستم میگیرمش فقط نگاهش می کنم.فکر می کنم.به این که چرا بین اون همه توپ سرخ و سفید و آبی.چرا توپ من سیاه شد.به این که  چرا خدا انقدر دور شده که توپم از جاش حتی تکون نمیخوره.چون فهمیده توپ من سیاهه انقدر دور شده؟یا چون توپ من خودش سیاهه نمیتونه برسه بهش.به این که چرا توپ منو بابام بهم عیدی نداد؟چون توپ من سرخ و سفید و آبی نبود؟الان بابام پیشم نیست.حتی اگر شعرم بخونم نمیاد...چرا؟چون توپم سیاهه؟

خب باشه.این که مهم نیست.مهم اینه که توپ من قلقلیه.چه فرقی میکنه که سرخ و سفید و آبی باشه یا سیاه.مهم اینه که توپه. مهم اینه که توپ من توپه.

توپ من مریضه.روز به روز داره لاغر تر میشه.اما چون سیاهه هیشکی درستش نمیکنه.آخه باید بهش پیوند بزنن تا خوب شه.هر جا میرم تیکه های رنگی هست.سرخ و سفید و آبی.هیچ جا سیاه نیست.بهش نمی خوره.من توپمو دوست دارم.برام مهم نیست که سیاهه.برام مهم نیست که دیگه جایی نمیره.همین که قلقلیه برم کافیه.میدونی کجا میتونم تیکه شو پیدا کنم؟

ن.گ

مرداب

دلم انقدر بیتاب دریا گریه کرد که دریا شد . دریای بدون ساحل . بدون موج . دریای بدون آسمون . گوش ماهی . حتی خالی از یه جفت جای پا .

دلمو به هوای دریا شدن بردن اما جز مرداب هیچ چیزی نسیبم نشد.   شد مردابی که روحشو بخشید تا تنها نمونه ولی مرد. مردابی که به عشق رنگ آبی آسمون اومد ولی نصیبش  رنگ خاکستری ابرها شد .

شد جای یه مشت نیلوفر مغرور و خود خواه .  شد جایی که همه برای رسیدن به نیلوفر بی تفاوت یا شاید بی رحمانه خیلی راحت و سخت  ازش میگذرن . جایی که ریشه و زندگی تمام نیلوفرها تو دل اونه.

 مردابی بودن و موندن خیلی سخته. سخته از دور سایه ی  یه دل  ببینی که به تو نگاه میکنه  اما وقتی میرسه بفهمی خیره به نیلوفرته . سخته روی دلت وا ستن تا بتونن یک لحظه دل نیلوفرتو لمس کنن . سخته آرامشتو ازت بگیرن و برای نیلوفرت دنیا بسازن .  سخته وجودتو برای حیات چیز دیگه ای بخوان . سخته

 عمریه دارم به مردابم  میخندم.نه از شوق.نه از شادی.نه. از تنهایی.از بودن.از موندن. میخندم چون میترسم. از نیلوفر. از سایه ی دل  . از اشک . میترسم گریه کنم و زیاد شم . بزرگ شم . اونوقت بیشتر غرق میشم.من از غرق شدن میترسم . و تو هیچ وقت نمیفهمی. . .

خسته ام از دل های دریایی که برای کشتن تنهایی هام منم میکشن.خسته ام از دستهایی که برای بیرون کشیدنم میان اما غرقم میکنن.و تو هیچ وقت اینها رو نمی بینی . . .

پس برو و هیچ وقت نیلوفرم را بو نکن.

برو و هیچ وقت نگران عمر خاکستری ام نشو.

ن.گ

حسرت

چه تنهایی !

چرا مغموم و شوریده؟

چقدر دلتنگ و شیدایی.

سکوت و ناله ای سنگین

صدایی مبهم و غمگین

یکی آهسته آمد گفت:چه دنیایی!

بدون ریزش اشکی به روی چهره ی زردم

میان هق هق دردم

به او گفتم چه پرسش های بی جایی!

زمانی که برایم عشق رویا بود

درون سینه ام پاکی هویدا بود

به سویم آمدی گفتی بخوان با من

و روزی که برایم عشق دنیا بود

و اندوه گناهی سخت پیدا بود

توخواندی رفتنی را که پر از دنیای تنها بود

چه پرسش های بی جایی

چه دنیایی...!