اه...

پنجره ها
سرد عرق کرده اند
و دماسنج جیغ میکشد
 جرز دیوار
حذیان میخواند
وستون ها لرز دارند
...
هوای خانه تبدار است
خدایا
پاشویه اش با تو...

...

گلدسته ها را بالاتر نبرید !
هرقدر که بالا بروید
بار هم
دستتان به خدا نمیرسد
اما من
خدایی را می‌شناسم
که در حیاط خانه مان
شاه‌ پسند می‌رویاند
و در مزارع
با گندمها و پاییز
زرد میشود.
من، پیرزنی را می‌شناسم
که گمان میکند
خدا
در سجاده اش جا میشود.
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید

...

عکس های تارت را هم دوست دارم!

هاله زیبایی داری !!!

احوال

از کلاغ بام خانه ات
سراغم را نگیر
 برای تکه صابونی
سیصد سال
 دروغ می گوید

احوال پرسی

اینجا همه هر لحظه میپرسند:

- « حالت چطور است ؟ »


اما کسی یکبار

از من نپرسید:

ـ « بالت . . .


قیصر امین پور

بهار

من بودم
آنکه
تار می‌تنید.
دلم از شوق پریدن می‌تپید
و چشمانم
کم‌کم
در زیر پرده سپید
خاک می‌شد.
بهار که آمد،
پیله‌ای بودم
که پروانه نشد.

پاره های پروانه

خسته‌تر از پروانه
سالهاست
گٍردِ رؤیاهای سرخ باغچه‌ی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم
من خسته ام
و هیچ حاجتی به تأیید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمه‌ی پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره هایِ عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی.

من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم .

۰۰۰

درختان زیادی
پشت تنومندی احساست
        ایستاده اند و
                        حسرت می کشند
سدهای زیادی هستند
که زیر  استواری اشکهایت
                                    خرد می شوند
فکرهای زیادی
                    که خاکستر می شوند
و تو هنوز بر طناب نازکی
که من
بارها از آن سقوط کرده ام
                                  بند بازی می کنی


سارا امینی