راست گفته اند که ماه نمی ماند پشت ابر
و چه ماهی و چه ابری!
خیالم نیست که به پوچی رسیده باشم
آن قدر شادم و سر خوش که از شادی می گریم!
از عشق نوشتن قدغن شد برای من
و از دوست داشتن هم همینطور.
بازیچه ای برای دست کسی
عروسکی در اتاقی شلوغ.
آنقدر بازیچه ی کودکان شدم که
پوسیدم
گسستم
مگر من چه کردم!
چقدر مضحک است این سخن...
در تنهایی نشستن و به "هیچ"اندیشیدن و از سیاهی نوشتن چقدر زیباست.
این بار
برای خودم مینویسم
برای آرامشم
برای قلبم
که آن را بیشتر از همه چیز دوست دارم!
پاکی و صداقت مرد
پست بودن رایج است این روزها.
همه می خواهند برای کسی بمیرند که او حتی به او نگاه هم نمی کند چه برسد به تب !
چرا همی این را فراموش کرده اند؟!
فقط من در پی آن صبح هستم که برایم بمیرد؟!
می خندم به این " همه " .
راحت شدم...
اشک را
شانه های خاکی من
چگونه طاقت است
به گاه بارش اقیانوسی؟ا
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوی پر زدنم هست.بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چار فصل دلم را ورق زدم
آن برگ های سبز سر آغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب مند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟
امین پور
دلتنگم.
آنقدر که میتوانم کل دنیا را
سیاه پوش کنم.
میتوانم
چشمان تو را غمناک و نمناک کنم.
میتوانم ساحل آرام و آبی دلت را،پر از ابر های سیاه و طوفانی کنم.
میتوانم بنشانمت کنج اتاقی پر از بی تابی و در تاریکی مطلق
...
رهایت کنم.
میتوانم همه را
پریشان کنم.
آشفته کنم.
بسوزانم.
خاکستر کنم.
من میتوانم تمام دنیا را بارانی کنم.
اما ...
باز هم باید بنشینم و دلتنگی ام را،با نفس های سردم،بی صدا،آرام کنم
...
خسته ام از این نقطه ها
این روز ها،
نفس هم تنگ شده .
من بودم
آنکه
تار میتنید.
دلم از شوق پریدن میتپید
و چشمانم
کمکم
در زیر پرده سپید
خاک میشد.
بهار که آمد،
پیلهای بودم
که پروانه نشد.
به چه خوش باشم من ،
به چه دل بازم من،
به زمینی که در آن سبزه نمی روید باز ؟
به زمانی که دگر بار سر ثانیه ماند ؟
یا به اندوه دلم؟
به کدامین رویا؟
چون در این ساعت تنگ ،
چون در این برزخ دور ،
با دلت راز و سخن ها گفتم
خنده ها سر دادم
اشک ها را خوردم ،
به خیال تو در اینجا حلواست؟
چه چه بلبل مست ،
آسمانم زیباست ؟
به خیال تو سرایم آبی ست؟
روز هایم همه نور ،
شب من مهتابی ست؟
تو چه میدانی ز من ؟
که درون قفسم تاریک است
که نفس ها سرد است
که ستون های سرایم ...
چه بگویم
بند است.
که دلم...
آخ،دلم
آخ دلم
پر درد است
زیر باران نگاهم چتری ست
که در آن نقش نگاهم آبی ست
من برای تو زدم،
که به آن خیره شوی،
ونپرسی ز هوای قفسم.
و نگیری خبر از آه و تبم
و بخوانی که دلم خوشبخت است
و ندانی که من این جا هستم،
پُر ِ از تنهایی
پُر ِ از در بدری
پُر ِ از ....
تو بخوان خوشبختم!
نمیدانم آیا
اگر لحظه ای بال خوابیده ی این پرنده
به پرواز هم نه،
به خمیازه ای باز باشد
به هفت آسمان تو
یک ذره بر می خورد؟
ق.امین پور
نشسته ام کنار یک غریبه که گه گاه
سکوت مرا می جود
سفر بخیر
ای درختهای آشنا
که دور می شوید
ای حس غریب
که کور میشوی
سفر بخیر
نشسته ام و فکر می کنم
به یک بیابان آه
به یک نفس راه
...
آه
چقدر صندلی خسته است
نامم را نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
نمی خوانی
...
وقتی می خوانی که دیگر نیستم
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
در سرمایی
به بزرگی یک زمستان،
گرمی خُرد یک شمع
دلگرمی ست ......
تا به لبخند خورشید.